پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب. سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش را می پایید.داشت با

خودش زمزمه می کرد.نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره ، دید مهدی با صورت افتاده روی

زمین.خیال کرد رفته سجده.هر چی صداش زد صدایی نشنید. اومد بلندش کنه دید تیر خورده توی

پیشونی اش و

شهید شده.

 

فکر شهادتش اذیتمون می کرد.هم تنها شهید شده بودو هم ما نفهمیده بودیم.خیلی خودمون رو

خوردیم.تا این که یک شب اومده بود به خواب یکی از بچه ها و گفته بود:نگران نباشین!همین که تیر

خورد به پیشونی ام به زمین نرسیده  افتادم توی آغوش امام حسین علیه السلام!

                                            

                                         (( شهید مهدی شاهدی))