فرازی از وصیت‌نامه شهید حسین خرازی

ما لشکر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در

آغوش بگیریم كلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم:

((اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و

مماتی ممات محمد و آل محمد))

 

واااای...چیزی تا محرم نمونده...

مکه و فکه!

روزگاری ذو تا دوست با هم تصمیم گرفتند خود را به خدا برسانند

یکی به مکه رفت دیگری به فکه!

حاجی وقتی از مکه برگشت روی دیوار عکس دوستش را دید که بالای عکس نوشته بود:

شهید نظر میکند به وجه الله!

شادی روحشان صلوات

 

                                     http://ups.night-skin.com/   

آخرین آرزو

عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید یا قابل وصف

باشد. یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم،اسم مقدس مادرم رو بنویسم.

 

به هم نگاه کردیم.نگاه بعضی ها تعجب زده بود.این که می خواست با خون گلوش بنویسد، جای سوال

داشت. همین را ازش پرسیدم. قیافه اش محزون شد. گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو

آتیش می زنه!

 

با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه

داد: اون هم وقتی بود که آقا اباعبدالله (سلام الله علیه) خون حضرت علی اصغر(علیه السلام) رو به طرف

آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن، من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس   

 بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.

 

جالب بود که می گفت: از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتمأ برآورده بشه.

 

بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراهش بودم، خواسته اش عملی نشد.

 

توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویق و نگرانی همه ی وجودم را

گرفت. بچه ها می گفتند:تیر خورده به گلوش.

 

گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم به شان گفتم. گفتند:نه

الحمدلله زخمش کاری نبوده.

 

پرسیدم: چه طور؟

 

گفتند: ظاهرأ گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.

 

یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت: بلأخره آرزوی حاجی برآورده شد.من خودم دیدم که روی

یک تخته سنگ، با همون خونی که از گلوش می اومد، اسم مقدس بی بی رو نوشت.

 

اتفاقأ آن روز قسمت شد وقت تخلیه ی مجروح ها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکارد داشتند می بردنش.

نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی

انگشت سبابه ی دست راستش را.

 

به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و

نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می گفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت

هچ آزویی ندارم.

 

http://ups.night-skin.com/                                  ((شهید عبدالحسین برونسی))

 

           برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک، سعید عاکف، صص۸۰-۸۱

هفته دفاع مقدس

قرن هاست زمین انتظار مردانی اینچنین را می کشد تا بیایند و کربلای ایران را عاشقاته بسازند و     

زمینه ساز ظهور باشند .آن مردان آمدند و رفتند فقط من و تو ماندیم و از جریان چیزی نمی فهمیم!

حال پس از سال ها که از آن روزها گذشته است..؟!

سردار پا برهنه!

بعد از پایان عملیات والفجر۸ ، نتوانستند او را شناسائی کنند.تلفنی با مادرش تماس گرفته بودند تا یک

نشانه ای برای شناسائی علی اکبر بگیرند.گفته بود:

-روی کمرش یه خال هست، همون نشونیش باشه.

بجه ها پشت تلفن گریه شون گرفته بود که جنازه از  کمر به بالا ندارد!

به کف پاهای جنازه که نگاه کردم او را شناختم.خود حاج علی اکبر بود!

توی والفجر ۸ از اول پاهاش رو برهنه کرده بود.نخلستان های اروند پر از خارو سنگ بود، همون موقع

بهش گفتم بودم:

-چرا پاهات رو برهنه کردی؟

-((کربلا منطقه ای است که حتمأ باید با پاهای برهنه بری زیارت امام حسین (علیه السلام) ،

پا باید برهنه باشه...))

آن موقع حرف هایش را درست نفهمیده بودم.اما بعد از شهادتش یک لقب براش انتخاب کرده بودند:

                                            ((سردار پابرهنه جنگ))

                                                                   سردار شهید علی اکبر رحمانیان

 

برگرفته از:گذری بر خاطرات سردارن شهید استان فارس،کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

آخرین دیدار

یک خمپاره کنار دستمان خورد.پرت شدیم روی زمین.موتور یک طرف افتاده بود و سید هم یک طرف!

به سید که نگاه کردم صورتش رو به آسمان بود. چشم راستش بیرون آمده بود و خون تمام صورتش را

پوشانده بود.دست چپش هم قطع شده بود و فقط با یک مقدار پوست به بدن متصل مانده بود. ترکشی

به سینه اش خورده و غرق خون شده بوداما صورتش زیر نور مهتاب دلنشین تر شده بود.

 

رفتم زیر بغلش را گرفتم :

 

-سید جان چیزی نیست!می برمت بهداری.

 

خندید و با صدای آرام همیشگی جواب داد:

 

((من رو به حالت سجده برگردون.طرف قبله متمایل به راست!))

 

با چشم چپش دنبال کسی می گشت.یک دفعه به نقطه ای خیره شد و گفت:

 

((سبحان الله ...سبحان الله..الحمدلله رب العالمین))

 

دیدم خودش را جمع کرد بدن خونیش می لرزید و می گفت:

 

((اسلام علیک یا سیدی و مولای یا جدا یا اباعبدالله...))

 

سه بار سلام داد و بعد خیلی آرام به سمت چپ افتاد...

                                                                        سردار شهیدسید محمد شعاعی

 

برگرفته از:گذری بر خاطرات سردارن شهید استان فارس،کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

 

سردار بی سر

سردار شهید حاج شیر علی سلطانی :

من شرم می کنم روز قیامت در پیشگاه اربابم امام حسین (علیه السلام) سر در بدن داشته باشم...

 

وسط حیات نشسته مسجد مقداری خاک ریخته شده بود و در کتابخانه باز بود.نگاهی به داخل کتابخانه

انداختم.

 

حاج شیر علی گودالی حفر کرده بود و اصلأ متوجه من نبود.

 

-سلام حاجی خسته نباشی.

 

-سلام علیکم و رحمة الله

 

گودال درست شبیه به یک قبر بود.حتی لبه و لحد هم داشت. حاجی سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد.

 

بهت زده گفتم:

 

-پناه بر خدا.این مال کیه؟!

 

لبخندی زد و گفت:

 

-پناه بر خدا نداره مؤمن!قبر حقیر فقیر شیر علی سلطانی

 

خیلی سعی کردم تعجبم را از او پنهان کنم . با ترس و دلهره توی قبر نگاه کردم. خیلی کوچکتر از قد

 

رشید او به نظر می رسید!

 

وقتی حاجی شهید شد پیکر بی سرش را همان جا دفن کردند و شگفتا که آن قبر اصلأ کوچک نبود...

 

برگرفته از:گذری بر خاطرات سردارن شهید استان فارس،کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

 

 

 

زیارت امام حسین (ع) بعد از شهادت

هوای امام رضا ((علیه السلام)) کرده بودم. اصرار روی اصرار که سید بیا با هم بریم مشهد پابوس امام

رضا ((علیه السلام)). نگاهی بهم کرد و گفت: خیلی دوست دارم بیام ولی همون سفر قبلی هم که

قسمت شد خدا رو شکر. این بار قصد کردم برم کربلا، زیارت امام حسین ((علیه السلام)).

وقتی شهید شد هنوز یاد حرفش بودم. غصه می خوردم که نتونست بره کربلا، اما وقتی وصیت نامه رو

دیدم دلم آروم گرفت.توی وصیت نامه اش نوشته بود:

 موفق نشدم قبر شش گوشه آقا را زیارت کنم اما توفیق نصیبم شد که خود آقا ابا عبدلله             

((علیه السلام)) را زیارت کنم.

                                                                     ((شهید سید زین العابدین نبوی))  

همه چیز دست امام حسین ((علیه السلام))

با هم قرار گذاشته بودیم هر کسی شهید شده از اون طرف خبر بیاره.شهیدکه شد خوابش رو دیدم.

داشت می رفت. با قسم حضرت زهرا ((سلام الله علیها)) نگهش داشتم. با گریه گفتم:مگر قرار نبود هر

کسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره؟

بلأخره حرف زد و گفت:مهدی این جا قیامتیه!خیلی خبر هاس.جمعمون جمعه.ولی ظرفیت شما پایینه.هر

چی بگم متوجه نمی شید.

گفتم اندازه ی ظرفیت کوچک من بگو!فکر کرد و گفت:همین دیگه.امام حسین ((علیه السلام))وسط

می نشینه.ما هم حلقه می زنیم دورش ، برای آقا  خاطره می گوییم.

بهش گفتم:چی کار کنم تا آقا من رو هم ببره؟

نگاهم کرد و گفت :مهدی!همه چیز دست امام حسین ((علیه السلام)) است.همه پرونده ها میاد زیر

دست آقا نگاه می کنه، هر کسی رو بخواد یک امضای سبز می زنه و می برندش.بروید دامن حضرت رو

بگیرید.

                                                ((شهید جعفرلاله))

راز سالم ماندن جنازه پس از شانزده سال

بعد از شانزده سال جنازه اش رو آوردند.خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم.عملیات کربلا ۴ با بدن

مجروح اسیر شد.بردنش بیمارستان بغداد.همون جا شهید شده بود،  با لب تشنه.

بعد از این همه سال هنوز سالم مونده بود.سر، صورت و محاسن از همه جا تازه تر.

یاد شب های جمعه او گردان تخریب افتادم. بلند می شد،

لامپ سنگر رو شل می کرد. همه جا که تاریک می شد،  شروع می کرد به خوندن ((حسینم واحسینا))

می شد بانی  روضه امام حسین ((علیه السلام)). آخر مجلس هم که همه اشکاشون رو با چفیه پاک

می کردند،

محمد رضا اشک هاش رو می مالید به صورتش.

دلیل تازگی صورت و محاسن اش بعد از شانزده سال همین بود...

اثر اشک امام حسین ((علیه السلام))

                                                         ((شهید محمد رضا شغیعی))

جان دادن در آغوش امام حسین (ع)

پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب. سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش را می پایید.داشت با

خودش زمزمه می کرد.نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره ، دید مهدی با صورت افتاده روی

زمین.خیال کرد رفته سجده.هر چی صداش زد صدایی نشنید. اومد بلندش کنه دید تیر خورده توی

پیشونی اش و

شهید شده.

 

فکر شهادتش اذیتمون می کرد.هم تنها شهید شده بودو هم ما نفهمیده بودیم.خیلی خودمون رو

خوردیم.تا این که یک شب اومده بود به خواب یکی از بچه ها و گفته بود:نگران نباشین!همین که تیر

خورد به پیشونی ام به زمین نرسیده  افتادم توی آغوش امام حسین علیه السلام!

                                            

                                         (( شهید مهدی شاهدی))

                                         


نامه ی شهیده راضیه کشاورز به آقا امام زمان(عج)

نشانی گیرنده: نمی دانم کجایی یا مهدی؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم. کوچه انتظار، پلاک یا مهدی،



به نام خداوند بخشنده و مهربان



سلام من به یوسف گمگشته دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار



ای دریای بیکران، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلألو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از

درون پنجره

های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند.


تو کلید در تنهایی من! من تو را محتاجم.


بیا ای انتظار شب های بی پایان، بیا ای الهه ناز من، که من از نبودن تو هیچ و پوچم. بیا و مرا صدا کن.

دستهایم را

بگیر و بلند کن مرا. مرا با خود به دشت پر گل اقاقیا ببر. بیا و قدم های مبارکت را به روی چشمانم بگذار.

صدایم

 کن و زمزمه دل نواز صدایت را در گوش هایم گذرا کن، من فدای صدایت باشم. چشمان انتظار کشیده

من هر

جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان می روم و اشک

هایم هر

جمعه صفحات دعای ندبه را خیس می کند. من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار

خدا برود.

 به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و بر سر دشمنانتان فرود آید.

یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک

دوستدار عاشقانه شما راضیه



شهدای رهپویان وصال شیراز

شهدای رهپویان وصال شیراز در مراسم عزاداری سرور شهیدان امام حسین ((علیه السلام)) در اثر

بمب گذاری منافقان به لقاء الهی نایل شدند.

 

برای مطالعه ی زندگی نامه ی عزیزانی که در زمان ما بودند و در کنار ما زندگی کردند، در جامعه ای که

بسیاری از جوانان به بهانه ی فساد جامعه خود را با آن ها همرنگ کردند، خود را پاک نگه داشتند و

((عند ربهم یرزقون )) شدند به ادامه ی مطلب مراجعه کنید...

             حتما مطالعه کنید و نظرتون رو بعد از مطالعه بذارید!مطمئن باشید تاثیرش رو می ذاره!

ادامه نوشته