آخرین آرزو

عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید یا قابل وصف

باشد. یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم،اسم مقدس مادرم رو بنویسم.

 

به هم نگاه کردیم.نگاه بعضی ها تعجب زده بود.این که می خواست با خون گلوش بنویسد، جای سوال

داشت. همین را ازش پرسیدم. قیافه اش محزون شد. گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو

آتیش می زنه!

 

با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه

داد: اون هم وقتی بود که آقا اباعبدالله (سلام الله علیه) خون حضرت علی اصغر(علیه السلام) رو به طرف

آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن، من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس   

 بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.

 

جالب بود که می گفت: از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتمأ برآورده بشه.

 

بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراهش بودم، خواسته اش عملی نشد.

 

توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویق و نگرانی همه ی وجودم را

گرفت. بچه ها می گفتند:تیر خورده به گلوش.

 

گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم به شان گفتم. گفتند:نه

الحمدلله زخمش کاری نبوده.

 

پرسیدم: چه طور؟

 

گفتند: ظاهرأ گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.

 

یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت: بلأخره آرزوی حاجی برآورده شد.من خودم دیدم که روی

یک تخته سنگ، با همون خونی که از گلوش می اومد، اسم مقدس بی بی رو نوشت.

 

اتفاقأ آن روز قسمت شد وقت تخلیه ی مجروح ها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکارد داشتند می بردنش.

نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی

انگشت سبابه ی دست راستش را.

 

به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و

نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می گفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت

هچ آزویی ندارم.

 

http://ups.night-skin.com/                                  ((شهید عبدالحسین برونسی))

 

           برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک، سعید عاکف، صص۸۰-۸۱

دل نوشته فرزندان شهدا

این زندگی قشنگ من مال همه

                        ایام سپید رنگ من مال همه

                                                        بابای همیشه خوب من را بدهند

                                                                              این سهمیه های جنگ من مال همه

روز پدر مبارک

خوش است معرفت پسر بچه ای که پول های مچاله شده اش را جلوی فروشنده گذاشت و گفت واسه

روز پدر یه کمربند می خوام!

فروشنده گفت:چه جنسی باشه؟

پسر بچه جواب داد:فرقی نمی کنه فقط دردش کم باشه...

روز پدر مبارک!!

 

اون پسری رو عشقه که وقتی بچه بود باباش زد تو گوشش چیزی نگفت!

وقتی بزرگ شد زد تو گوشش چیزی نگفت!

وقتی باباش پیر شد زد تو گوشش گریه کرد!!

گفت: چرا گریه می کنی؟!

پسر جواب داد:آخه قبلآ که میزدی دستت نمی لرزید...

روز پدر مبارک!!