باحسی آمیخته با بیم وامید چشمهایت راباز میکنی وحسین را میبینی که سرت را به روی زانو گرفته

است وبا اشکهایش گونه های تو را طراوت میبخشد.

 

یک لحظه آرزو میکنی که کاش زمان متوقف بشود واین حضور به اندازه ی عمر همه ی کائنات دوام بیاورد.

حاضر نیستی هیچ بهشتی را با زانوی حسین عوض کنی وحتی هیچ کوثری را جای سر چشمه ی

جشم حسین بگیری حسین هم این را خوب میداند وچه بسا از تو به این آغوش مشتاق تر است یا

محتاج تر...

 

حتی فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهای خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمی شوند.هیچ کس

نمیتواند بفهمد دست حسین با قلب تو چه میکند؟هیچ کس نمیتواند بفهمد که نگاه حسین در جان تو

چه می ریزد؟فقط آنچه دیگران ممکن است ببینند یا بفهمند اینست که زینبی دیگر از خیمه بیرون آمده

زینبی که دیگر زینب نیست و تماما حسین شده ...و مگر بیش از این غیر از این بوده؟؟؟؟؟